رمان های ماندگار جهان: زنان کوچک

معرفی کوتاه

رمان های ماندگار جهان: زنان کوچک

لاری چند دقیقه در سکوت قدم زد. جو به او نگاه می‌کرد و با دیدن چشم‌های خشمگین لاری به خودش می‌گفت ای کاش جلوی زبانش را گرفته بود.

لاری گفت:((می‌خواهی تا خانه برایم سخنرانی کنی؟ اگر فکرت این است، ترجیح می‌دهم از مسیر دیگری بروم. ولی اگر نمی‌خواهی سخنرانی کنی، ترجیح می‌دهم با تو بیایم و ماجرای جالبی را برایت تعریف کنم.))

-دیگر موعظه نمی‎‌کنم، ترجیح می‌دهم خبرهای جالب تو را بشنوم.

-این یک راز است و اگر به تو بگویم، تو هم باید رازهایت را به من بگویی.

-بعدا سربه‌سرم نمی‌گذاری؟

لاری گفت:((من اهل اذیت کردن نیستم.))

جو گفت:((خب، دوتا از داستان‌هایم را به مسئول روزنامه داده‌ام و تا هفته‌ی بعد جوابش را می‌دهم.))

لاری فریاد کشید:((هورا خانم مارچ، نویسنده‌ی مشهور آمریکایی!))